بدون شرح ! ...
ته نوشت:
قسمتی از راز و نیاز عاشقانه شهید باکری با معبود خویش...
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون بایدمیشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.
دیرگاهی دور، در تهاجم تاریکی و ترس و تنهایی، در طرح لبهای خاک، رنگ
خاموشی بود...
چشم، چشم را نمی دید. و لب، از لب باز نمی شد...
زنده بگوری، ناآشنایی، غم و غریبی، حکایت آشنای زمین بود...
حال دراین کشاکش دهر، در اوج نزدیکی دنیا( دهکده ی جهانی)، ...خدایا، باز
چرا ناآشنایی، غم و غریبی حکایت آشنای زمین شده است؟!!! ...
س.م.ع