نگاه خسته و سکوت ...


چند وقتی است هرچه می گردم


هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ...


نگاهم اما گاهی حرف می زند ...


گاهی فریاد می کشد ...


و من همیشه به دنبال کسی می گردم،


که بفهمد یک نگاه خسته،


چه می خواهد بگوید...

چند گنجشک بودیم ...

چند گنجشک بودیم،

روییده در چشم های درخت کهنسال انجیر ...

نه کابوس بال عقابی،

نه تشویشی از تند باد ...

که با نیتی تلخ،

رویای شب های شیرین مان را،

بسوزاند ...

چند گنجشک بودیم،

در آسمانهای روشن ...

به اندازه ی مهربانی،

سبک روح مثل نسیمی،

تهیدست ...

اما،

صمیمی ...

اگر چند، کابوس و تشویش،

سهم پدر بود،

زین پیش،

پدر را شبی دست تقدیر با خویش،

تا آسمان برد ...

شب جمعه ی آخر سال،

چند گنجشک بی بال،

آرام بر شاخه یی می شکستند ...

فقط چشمهایی بهاریست، در خاطر ...

من،

و دستی شکوفا،

که آن شب،

برای چند گنجشک تنها،

دعا کرد ...


س.م.ع

--------------------------------------------------------------------------

ته نوشت:

دوستان، شاید متن تکراری باشه، نمیدونم، یادم نیست گذاشتمش یا نه، اگر تکراری بود به بزرگواری خودتون ببخشید ...