سلام دوستان ...
بالاخره بعد از ماهها تلاش تونستم وبلاگمو برگردونم :)
شرمنده ی همتونم :( باور کنید نمیتونستم بیام نمیشد :(
انشالله از این ببعد ...
علاقهی بیحدی به «کم آمدن» از "پیشآمد»ها داریم.
حالا پیشآمدهایی که زیاد هم احتمالی پیش نیامدند؛ یکجورهایی سیر طبیعی زندگی خودمان بود. شهر و روستا. همین. به واقع چرا هیچ وقت خدا نخواستیم شهروندی و زندگی شهری را آن طور که باید، قبول کنیم. چه اشکالی دارد بپذیریم، زندگی بیشهر یعنی فنا. یعنی نابود شدن. این نه آن است که روستا را مذمت کند. نه. که دقیقا اشارهام به «درجای خود» بودن هر مقولهای است. دیشب اینجا، ارومیه، حوالی ساعت یک تا چهار، باد روحافزا و دلانگیزی میوزید که تا خود صبح پنجره را کامل باز گذاشتم. تا صبح لرزیدم. حتی سردترین خواب خردادیم را تجربه کردم. ولی همان دیشب فهمیدم «شکوه شهر» معنیش چیست. همان شکوهی که از صدای سکوت بیدریغِ شلوغش آب میخورد. همان شکوهی که از بارقههای نورِ خانههای بیقواره میزند توی چشم. همان شکوهی که از صدای دوپلریِ چرخ ماشینها، حال آدم را جا میآورد. این پارامترهای احساسی، جزو پوزیتیوتههای سیویلیزاسیونِ شهریاند. همان نمودهای شنیداری و دیداری که موقعی اعصاب خردکن میشوند و موقعی این شکلی توی یک شب بارانی، خیال آدم را تا چه جاها که نمیبرند. مخصوصا که با تبلتت وصل باشی به نت و یک پادکست کلاسیک گوش بدهی و حتی بدانی که فردا باید با اضطرابی شیرین بلند بشوی و بدو بدو بروی سره کار!!!. همه این «استرسهای ناگاه» و همهی این «آرامشهای یکهویی»، فقط در شهر رخ میدهند. اصلا هم عذابآور نیستند! بلکه به شیرینی همان حس و حالِ سکوت و تاریکی مطلق باغ و روستاست. آه که عجب شبی بود دیشب توی شهرمان. این حرف را کسی نمیزند که شیفتهی بیدلیل و نازپرودهی شهری باشد. این حرف را کسی میزند که دو سه ماهی توی تابستان و پاییز، محیط بیرون از شهر را خیلی هم «تام و مطلق» حس و تجربه میکند. محدودیتهایش را میبیند. و این که چطور طی یکیدو ماه معطل میشوی از دنیا و باید ریکاوریِ سختی را پشت سر بگذاری تا دوباره برگردی به جریان «پیشرو»ی زندگی؛ یعنی شهر. باغ و روستا خیلی خوب است. حتی اگر نبود، بودنم در حیص و بیصِ کارهای کارگری و برداشت محصول، خیلی مشخصههای زندگی را نمیفهمیدم. خیلی از «زیبایی»هایی را که باید بود و دید را نمیدیدم. ابرهای سهمناک تار شبهای شهریور، سبزی برگهای نگور و کلی بکارت که نمونهش هیچ جایی نیست. اما شهر، شهری که باید دوست داشت. به قول جلال، شاید خود نیما نمیدانست اگر شهر نیامدهبود، نیما نمیشد. حتی شهر بزرگتر را باید بیشتر دوست داشت. دغایغش را. گرفتاریش را. دنگ و فنگ و شبش را. بد شهر را نگویید. هیچوقت!
س.م.ع