یکی بود یکی نبود...(داستان)

             

 

یکی بود یکی نبود


یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود .
 

نظرات 19 + ارسال نظر
esi62 چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.esi62.blogfa.com

سیلام سید تونستی یه سر بهم بزن آخه شاید دیگه نیام

غوره چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

عکس خوکشلی . ای الان شکل کلیه شده یا جیگر‌؟
... ولی بعد از اون مرد و زن دیگه هیچ بچه ای به زندگیش اون قدر علاقه نداشت که اینا داشتن
واسه همینه که ما الان اینیم

اسمان مال من است چهارشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ http://faryad82.blogfa.com

سلام بر سید بزرگوار.........
عکسوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
این داستانو تو یه وب دیگه خونده بودم...
اما تو این وب یه چیز دیگه س...انگار قشنگتر بود...

میلاد پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام سید خوبی؟داستان قشنگی برم قربون اون خدایی که وصل کننده ی یا همون تک مکانیک قلب های تصادفیه

esi62 پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ http://www.esi62.blogfa.com

سیلام سید
یعنی ما رفتیم قاطی جنازه ها
اگه شیرینی میخوایی بیا

عـــــســـــــل پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://asal-asl.blogfa.com

سلام همشهرییییییییییییییییییییییییییی

خوبی خوشی؟نه خبر؟

وعلیکم هانی...

ممنونم...
شما خوبی؟

هش خبری یوخدی......

عـــــســـــــل پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://asal-asl.blogfa.com

این عکس چه خوشجله

قابلی نداره اینا....

خیلیم خوشمزس...

عـــــســـــــل پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ب.ظ http://asal-asl.blogfa.com

داستانت خیلی خوشگل بود

حوب زندگی کردن اینهمه سادس

قابلی نداشت.....

عـــــســـــــل پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://asal-asl.blogfa.com

همشهری عکس این گل پست قبلی رو خوت گرفتی؟

نه هانی....این مال من نیست....

فافا پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام سید

سلام فافایی
خوش اومدی

فافا پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

چه داستان عشقولانه ای

فرشته ها اینجا نقش زن همسایه رو ایفا میکردن..پچ پچ میکردن

فافا پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ

عکس موزه خیلی با مزه بود

قابلی نداشت

ندا پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:19 ب.ظ



سلام اخوی برادر
چطور مطوری بالام؟ کم پیدایی؟ یا من نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟

به به.....وعلیکم....چه عجب بالاا...م.....شاخارو میبینی روسرم سبز شدن....

تاک الوان( بهزاد) جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ http://www.takealvan.blogfa.com

سلام.... سیدی این عکسه چه ربطی به داستانت داشت...

ربطشو بگو...

می نا جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام سید جان
خیلی داستانه قشنگ بود
داستان آدم و حوا خیلی مختصر و مفید نوشتی و زیبا

و

غیر از او هیچکس تنها نبود
مرسی سید

سلام می نایی.....
خوش اومدی.....

خان داداش جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

پس هابیل و قابیل اینجووری به دنیا اومدن

وعلیکم خانی.....

خان داداش جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ

داستان قشنگی بود سید

قابلی نداشت..........

ندا جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ب.ظ

وعلیکم....به به....آبجیه خودیمان.... چه عجب بالاا.....م

تاک الوان( بهزاد) جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ب.ظ http://www.takealvan.blogfa.com

سید خیلی نامردی ، فقط بلدی جواب خانم هارو بدی ای نامرد...



مگه نبینمت....

سلام بهزادی.....به جونه خودم با گوشیم ۱ لحظه رفته بودم نت...پدرم درومد تا جواب دادم به کامنتا...

شرمندتم داداش............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد