دیرگاهی دور، در تهاجم تاریکی و ترس و تنهایی، در طرح لبهای خاک، رنگ خاموشی بود... چشم، چشم را نمی دید. و لب، از لب باز نمی شد... زنده بگوری، ناآشنایی، غم و غریبی، حکایت آشنای زمین بود... حال دراین کشاکش دهر، در اوج نزدیکی دنیا( دهکده ی جهانی)، ...خدایا، باز چرا ناآشنایی، غم و غریبی حکایت آشنای زمین شده است؟!!! ... س.م.ع |