خاطرات تلخ ...

قرار بود عصر برم ببینمش،

از صبح مشغول بودم و طبق معمول سره کار. 

عصر که شد،اول رفتم خونه، یه دوش گرفتم و حاضر شدم که برم،

سوار ماشین شدم، کلیدو چرخوندم... 1 استارت 2 استارت 3 استارت ... روشن نشد،

یک لحظه یاده قرارم افتادم، از صبح دلم عین سیر و سرکه بهم میپیچید، انگار که منتظره یه خبر باشی، نگرانی، تشویش، دل آشوبی ...

توی همین حال و هوا بودم که تلفنم زنگ خورد ...

یه لحظه انگاری که یه سطل پر از آب سرد رو سرم خالی کرده باشن شوکه شدم ...

گوشیو از توجیبم درآوردم، ...

پشت سره هم زنگ میخورد، دستم برا جواب دادن نمیرفت، ... آخه از همون جایی داشت زنگ میخورد که قرار بود برم ... 

ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد ... نتونستم خودمو نگردارم، ... زدم زیره گریه ... تلفن قطع شد ... فقط من بودم و یه پارکینگ و صدای هق هق گریه هام ...

گوشیم توی دستم قفل شده، که دوباره زنگ خورد ...

با هزار مصیبت جواب دادم، با همون لحن، با بغض، صدای لرزون... بله ... 

دیدم صدای گریه میاد، یه لحظه سقف پارکینگو روی سرم دیدم ... با صدای گریون پشت خط ... دایی؟ دایی؟پس چرا نیومدی، چرا نیومدی ....چرا زودتر نیومدی ...

مثل این بود که گلومو دوخته باشن ... بغض داشت خفه م میکرد، ...

پشت خط قیامت بود، ...تا اومدم که بپرسم چی شده، که شنیدم، خدا بهت صبر بده دایی... دایی دیر کردی ... خیلی هم دیر کردی دایی ... اتفاقی که نمیخواستم بیفته، افتاد ... 

بقول مرحوم استاد احمد شاملو، بعضی وقتها خیلی زود دیر میشه ... خیلی زود ...

( خاطرات نافرم،  نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک ... )

قدره بزرگترهاتون رو بدونید دوستان، از لحظه لحظه ی در کنارشون بودن لذت ببرید، ...


-------------------------------------------------------------------------------------------------------


خاطرات نافرم ... کمی تا قسمتی دور ... س.م.ع